
صبح خواب دیدم که در کنار عمه پروین نشسته ام. با هم صحبت میکردیم. مثل همیشه سر حال و خوش خنده بود. داشت چیزی میخورد. مقداریش را هم به من داد و من هم خوردم. سبزیجات بود و خیلی خوشمزه.
ناگهان با یه حالی به جایی اشاره کرد و گفت اونجا حمید من هست...برو سرش بزن....حس کردم از تنهایی پسرش غمگین شده....
برگشتم که دیدم توی گلزار رو نشون داده و قبر پسر شهیدش حمید رازقی را....
خدا رحمتشون کنه پدر و مادر و فرزند همگی رفتند.
فکر کنم حمید منتظر من هستش...
و خدا میداند که من بیشتر انتظارش را میکشم...
این من هستم که جا مونده ام...
او که در بهشت برین در مقام نظر به وجه کریم آرمیده است.
ولی ...
صد افسوس که مقامی را که به راحتی نوشیدن جرعه ای آب میدادند...
حال باید با خون جگر بدست بیاورم... اگر .... اگر... اگر...