پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من خوش
آمديد .لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود
آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ کمک کنید .
نوشته شده توسط
استاد رسول ناجی زواره در 22 / 7 / 1392
گناه از نان شبـــ هم واجب تر است این روزها !
گناه از نان شبـــ هم واجب تر است این روزها !
در عجبم از مردمانی که از نداری می نالند
اما بر بامِ خانه های محقرشان بساطِ گناه پهن است …
این روزها گناه از نان شبـــ هم واجب تــر است
نوشته شده توسط
استاد رسول ناجی زواره در 22 / 7 / 1392
زندگینامه حاج قاسم سلیمانی (1335)
قاسم سلیمانی در سال 1335 در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات نمک در استان کرمان به دنیا آمد. وی در 12 سالگی، پس از پایان تحصیـلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد.
چندی بعد به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در همان سالها نیز فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد.
وی پس از پیروزی انقلاب، به عضویت مجموعه «سپاه افتخاری» که به وسیله پدر شهید قاضی تاسیس شده بود، درآمد.
ماموریتم به جبهه 15 روزه بود، اما تا آخر جنگ برنگشتم / روایت عملیات کربلای 5 از زبان سردار حاج قاسم سلیمانی
با شروع جنگ تحمیلی، وی راهی جبهه شد و کمی بعد، فرمانده بسیجیهای همولایتیاش شد و سپس لشکری از همین بسیجیها تشکیل داد و به لشکر ۴۱ ثارالله شهرت یافت.
وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشکر تحت امر خود در عملیاتهای زیادی از جمله، والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5 و تک شلمچه حضور موثر داشت.
با پایان جنگ، لشکر 41 ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که از مرزهای شرقی کشور هدایت میشدند.
وی در سال ۱۳۷6، از سوی حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا، به تهران فراخوانده و مسوولیت سپاه قدس به او سپرده شد.
قاسم سلیمانی پس از دوران دفاع مقدس تا زمانی که به سمت فرماندهی سپاه قدس منصوب شد، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان جنگید.
نوشته شده توسط
استاد رسول ناجی زواره در 22 / 7 / 1392
حجاب و عفاف
حجاب و عفاف آسمانی ترین راه به مدینه فاضله است
من با افتخار وبا غرور ميگويم چادرم را مايه ي فخر خود وجامعه ي من است.
ميدونستيد داخل كشوراي اوراپايي ما ايراني ها را مسخره ميكنن؟؟علتش چيه؟؟
دليلش اينه كه اونا ميگن نگاه كنيد طرف مسلمانه به حجاب اعتقاد داره اما از خود ما كه اعتقادمون به حجاب كمتره بد حجاب تره كاش بعضي هموتنامون را كه اون ور آب مايه ي سر شكستگي ماهستن را ميديدواما در آخر ميدونستيد تو مكه زناي ايران را لعنت ميفرستن؟؟؟؟؟چرا بايد ....
نوشته شده توسط
استاد رسول ناجی زواره در 22 / 7 / 1392
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى . . .
مولای من، ای سبزترین بهار هستی...! بیا که دل آسمانیم سخت تنگ آمدن توست. بیا که آسمانیان غریب مانده اند. بیا که بی تو زمین تنگ است و آسمان دلتنگ...! ای کشتی نجات اگر تو نیایی آسمان دلمان گرفته خواهد بود و داغ عصرهای آدینه هر هفته بر دلهایمان سنگینی خواهد کرد. ای مهربان من اگر تو نیایی حیات بوی ماندن نخواهد داشت و زنده بودن بوی زندگی نخواهد داد. ای مهربان ترین منجی موعود...! چاره مان فقط به دست توانای توست. مولای من...! عاشقانه تو را دوست می دارم...! بیا که در انتظارت در هر لحظه شعر انتظار را می سرایم : همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
نوشته شده توسط
استاد رسول ناجی زواره در 22 / 7 / 1392
حديث جمعه
اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار ببر اندوه دل و مژده ديدار بيار نکته روح فزا از دهن دوست بگو نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار صد گونه زمين زبان بر آورد در پاسخ آنچه آسمان گفت اي عاشق آسمان، قرين شو با آن که حديث نردبان گفت آنها، نه دلها که گلهاي بي نجابت اند که ترا انتظار نمي کشند. و آنها نه سرها، که سنگهاي بي صلابت اند، اگر از شميم فرج، چون گل نشکفند. مادران، ما را به روزگار غيبت بر زمين نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ريختند. پدران، هر صبح آدينه، دستان دعاي ما را ميان انگشتان اجابت خود مي گرفتند و در کوچه باغهاي نيايش به ندبه مي بردند. آموزگاران، نخست حرفي که در گوش ما خواندند، دلواژه هاي مهر با خورشيد سپهر بود. روح پدرم شاد که مي گفت به استاد فرزند مرا هيچ مياموز به جز عشق از ياد نمي برم آن روز را که با پدر گفتم: کدامين کوه ميان ما و او غروب افکند؟ گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شده اي، که نابالغان از او هيچ نپرسند و به او هرگز نينديشند. گفتم: در کنار کدامين برکه بنشينم، تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟ گفت: فرزندم! دانستم که از من ميراث داري، که پدران تو همه برکه نشين، بودند. گفتم: پدر جان! چرا عصر آدينه ها پرواي ما نداري؟ گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنين اند. گفتم: مادر مرا چه روزي زاد؟ گفت: جمعه. گفتم: و شما. گفت: جمعه. گفتم: برادران و خواهرانم؟ گفت: جمعه. گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانيم؟ گفت: در روزگار نامرادي، هر روز جمعه است، و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند. با گوشه جامه سبز دعا، اشک از چشم هاي خود دزديد و، گفت: فرزندم! امروز چه روزي است؟ گفتم: جمعه. گفت: تا جمعه موعود، چند آدينه راه است؟ گفتم: يک يا حسين ديگر. گفت: حسين را، تو مي شناسي؟ گفتم: همان نيست که صبحهاي جمعه، پرده خوان ندبه خون است؟ گفت: و عصرهاي جمعه، کبوتران فرج را، يک يک بر بام انتقام مي نشاند. مادرم به ما پيوست. دلگير بود، اما مهربان. چادر بي رنگ و روي شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود که از بيت الاحزان پرسيد. نگاه پدر به سوي ما لغزيد و چشمهاي من، در افق خيره ماند. پدر يا مادر، نمي دانم، يکي گفت: شايد امروز، شايد فردا، شايد... همين جمعه. بس جمعه که در فصل تو افسرد بس خنده آينه که پژمرد پروانه چه بسيار که در پاي تو اي شمع خنديد و ندانست که اقبال سحر مرد